سفارش تبلیغ
صبا ویژن



خاطره ای از شهید همت -






درباره نویسنده
خاطره ای از شهید همت -

آخر عشق(شقایق عاشق)
شهادت عبارت است از زندگی در حال هشیاری، و آزادی در راه وصول به هدف عالی تر از زندگی طبیعی بواسطه شهادت. این خصیصه و پدیده ای است که همه شهدا دارای آن می باشند.





تماس با نویسنده


مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
اردیبهشت 1388

صوراسرافیل [82]
سرافرازان [190]
کربلایی110 [182]
رقص گلها [221]
[آرشیو(4)]

وبلاگ گروهی فصل انتظارsina12.plb.ir
سجاده ای پر از یاس
.:: در کوی بی نشان ها ::.
عــــــــــروج
تخریبچی ...
حزب الله
.::کبوتر حرم::.
شهدای دفاع مقدس
چفیه
مسافر عاشق
امیدزهرا omidezahra
به یاد لاله ها
..:: نـو ر و ز::..
حرم دل
سلام محب برمحبان حسین (ع)
عاشقان شهادت
بانوی بی نشان
آل طه خادم اهل بیت
او خواهد آمد ولی با دعا زودتر
بسیجیان خط شکن
هیئت دانشجویی انصارالحسین(ع)
کمترین محب امام زمان (عج)
ذاکر عاشورایی
استاذنا (آیت الله حاج شیخ جواد مروی)
هیئت محبین الائمه شاهرود
وحدت و تفرقه
کتابخانه باقرالعلوم(ع) شیخ عامر
آرزویم شهادت
بصائر بندر گز
یگانه
کاش طوفانی بگیرد.......
.::راهی به آسمان::.
بسیجی شهید محمد عبدی





انتفاضه سوم ، نماد مقاومت اسلامی

 
لوگوی شماره یک وبلاگ
خاطره ای از شهید همت -


لوگوی شماره دو وبلاگ
خاطره ای از شهید همت -





















کل بازدید ها : 156043

بازدید امروز : 39

بازدید دیروز : 17


آخر عشق 

یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش
شما . حاج همت کیست ؟!))
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواخند کمین
بزنند . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : ((اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو!)
)

گفت : ((من حاج همت را می خواهم!))
گفتیم : ((بیا تا ببریمت پیش حاج همت))
با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد . وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخود
خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت . او را پیش همت بردیم . پرسید : ((حاج همت شما هستید؟))
همت گفت ((بله خودم هستم .))
آن مرد کرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد .
همت دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟))
همت گفت : ((ما پاسداریم .))
او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه میکردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .))
همت گفت : ((قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه میدهیم .))
و بعد همت او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : ((فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.))
ان مرد , مصلح بود . همت اجاز هنداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .
شب , همت با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد از تا ماهیت آنها را برای او فاش کند .
آن مرد گفت : ((راستش خیلی تبلیغات میکنم . میگویند که پاسدارها همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .))
همت گفت : (( نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . همه ما پاسدار هستیم و صحبت می کنیم....))
آن مرد محو صحبت های همت شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . همت پرسید : ((برای چه گریه می کنی ؟))
گفت : ((به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی میکردم . ))
همت گفت : ((دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .))
او گفت : ((من هم میخواهم پاسدار شوم.))
همت گفت : ((اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .))
آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد همت چنان تاثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد
و در همه جا حضور فعال داشت . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد الرسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد . بچه ها به او لقب (( حر زمان ))
داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ
حاج همت را می گرفتند.



نویسنده » آخر عشق(شقایق عاشق) . ساعت 3:20 عصر روز شنبه 88 فروردین 8